الینا خانم ناناز ماالینا خانم ناناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 31 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

نی نی مامان و بابا

اولین مرواریدت مبارک

امروز صبح ساعت 4.30 بیدار شدی و طبق معمول شیر خوردی و خوابیدی اما بازم طبق معمول چند روز گذشته دوباره بیدار شدی و هر ترفندی به کار بردم نخوابیدی منم برای اینکه بابا و مامان جون و بابا رضا بیدار نشن یوقت شروع کردم آروم آروم باهات بازی کردن.رفتم لز تو یخچال یکم انگور آوردم بخوریم، اولین انگور رو که چکوندم تو دهن کوچولوت دستم خورد به یه مروارید تازه جیک زده تیز!! الهی مامان قربونت بره بالاخره دلیل بی تابی های شبونه شما خودشو بهمون نشون داد.خیلی دلم میخواد برات جشن دندونی بگیریم اما چون تولدت نزدیکه نمیدونم بگیریم یا نه!حالا ببینیم چطور میشه.راستی بابایی امروز برا دندونی دختر گلم یه جفت گوشواره خوشگل خریده.   امروز موقع چهار دست و پا ...
22 مرداد 1394

اولین سرماخوردگی الینا

دوشنبه شب چون من سه شنبه امتحان داشتم با مامان جون از دانشگاه رفتیم خونمون.بابا رضا هم اومد و شب رو خونه ما بودن.شب موقع خواب حس کردم یکم سرت داغه، آوردیم بهت استامینوفن دادیم و خوابیدی.سه شنبه هم نبردمت دانشگته و اولین سرماخوردگیت شروع شد. بخاطر تبت چهارشنبه که نوبت واکسنت بود نبردمت و پیش خانم دکتر هم رفتیم. خانم دکتر هم وزنت کردن و گفتن که 4 کیلو و 600 گرم شدی عزیزدلم. اما انقد گریه کردی که نذاشتی قدتم بگیرن قربون قد و بالات بشه مامان.   بعدا نوشت:این روزا دیگه هرچیزی که جلوت میگیریم رو با دستای خوشگلت میگیری و سمت دهنت میبری.تازه چند روز هم هس که آب سیب میخوری.اولش چند روز سیب رو میگرفتیم جلوی دهنت لیسش بزنی.دستمونو میگرفتی...
16 اسفند 1393

به دنیا اومدن دخترم ...

سلام دختر گلم.آخرین باری که برات نوشته بودم شما تو دل مامانی بودی و 32 هفته و 2 روزت بود... بعد از اون قضیه کلا خونه مامان جون اینا بودیم دوبار رفتم سونوگرافی واسه بررسی سلامتی شما، هر دو بار هم بهمون گفتن که شما چرخیدی و سرت کاملا پایین اومده و مامان اصلا نباید بلند بشه.خانم دکتری که بهت گفته بودم برای اینکه تشخیص دادن شما زودتر از موعد قراره بیای و هیچ کار دیگه ای غیر از استراحت نمیشه کرد توی 32 هفته و 5 روزگی و 33 هفته و 5 روزگی دو تا امپول دگزامتازون بهم زدن که شما موقع بدنیا اومدن مشکل تنفسی نداشته باشی. منم خیلی مراعات میکردم تو این مدت هرجا میرفتم یا با ماشین میرفتم یا با ویلچر... تا اینجا رو داشته باش تا ادامه مطلب... روز قبل...
28 بهمن 1393

3.آنچه گذشت...

سلام عزیز دلم.امروز شما 32 هفته و 2 روزه که تو دل مامان مهمونی.داریم قدم به قدم به لحظه ورود شما به دنیای آدما نزدیک میشیم.انقده دلم میخواد این روزا زود زود بگذره و زودی شما بیای تو بغلم که نگو! پریروز بالاخره روی اسم شما به توافق رسیدیم.قرار شد اسم خوشگل شما رو الینا خانم بذاریم.هووووورااااااا... مبارکه عزیزدلم. مامانی نزدیک یه ماهه که برا شما ننوشتم از روزامون.ی سری اتفاقا افتاده تو این مدت که انشالا مینویسمشون تو ادامه مطلب همین پست. 2 مهر شب بود که با بابایی نشسته بودیم من یهو حس کردم ی چیزی ازم بیرون ریخت.فک کردم کیسه آبی که دور شما رو پوشونده پاره شده.رفتیم چنتا بیمارستان.حسابی ترسیده بودیم چون می گفتن اگه تو اون موقعیت بدنیا ب...
26 مهر 1393

2.تدارکات ورود شما

سلام به جوجه کوچولوی من.از تکونای محکمت مشخصه که خدا روشکر حالت خوبه خوبه. خوشگلم پریروز خاله های بابا اومده بودن خونمون،آخه از وقتی اومدیم خونه خودمون من حالم خوب نبوده( بخاطر مهمون کوچولویی که تو دلم اومده بود یکم مریض شده بودم )، واسه همونم تا پریروز فرصت نکرده بودن بیان دیدن خونمون.مامان مهری و مامان جون هم اومده بودن اینجا.بعد از رفتن مهمونا و اومدن بابا جهانگیر و بابایی و باباجون همه دست بکار شدن و یه جابجایی کلی روی وسایل خونه دادن و جا واسه آوردن وسایل شما باز کردن. منم یکمی درد داشتم از شب قبلش، اونشب بازم درد و انقباض زیاد داشتم، دیروز رفتیم پیش دکترمون.آقای دکترهم مقدار دارویی که برای جلوگیری از زود بدنیا اومدن شما بود رو زی...
1 مهر 1393

1.سلام دختر گلم

سلام خوشگلم.امروز که تصمیم گرفتم روزای باهم بودنمون رو ثبت کنم شما 28 هفته و 2 روزه که تو دلم قدم گذاشتی و زندگیمون رو خوشرنگ تر کردی.راجبه اسمت باید بگم که ما هنوز اسم قشنگ شما رو انتخاب نکردیم و همچنان دنبال یه اسم خوب برا شماییم. عزیزم میدونم یکمی دیر شروع کردم به ثبت خاطراتمون اما سعی میکنم تا قبل از به دنیا اومدنت جبران کنم تا همیشه این روزا رو یادم بمونه. دوستت داریم از خدا میخوایم که مواظبت باشه و به موقع زمینیت کنه...
29 شهريور 1393
1