الینا خانم ناناز ماالینا خانم ناناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

نی نی مامان و بابا

به دنیا اومدن دخترم ...

1393/11/28 10:39
نویسنده : مامان فاطمه
343 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم.آخرین باری که برات نوشته بودم شما تو دل مامانی بودی و 32 هفته و 2 روزت بود...

بعد از اون قضیه کلا خونه مامان جون اینا بودیم دوبار رفتم سونوگرافی واسه بررسی سلامتی شما، هر دو بار هم بهمون گفتن که شما چرخیدی و سرت کاملا پایین اومده و مامان اصلا نباید بلند بشه.خانم دکتری که بهت گفته بودم برای اینکه تشخیص دادن شما زودتر از موعد قراره بیای و هیچ کار دیگه ای غیر از استراحت نمیشه کرد توی 32 هفته و 5 روزگی و 33 هفته و 5 روزگی دو تا امپول دگزامتازون بهم زدن که شما موقع بدنیا اومدن مشکل تنفسی نداشته باشی. منم خیلی مراعات میکردم تو این مدت هرجا میرفتم یا با ماشین میرفتم یا با ویلچر...

تا اینجا رو داشته باش تا ادامه مطلب...

روز قبل از روز تاسوعا بود، ینی 11 آبان.خونه مامان جون بودیم همچنان، خاله یگانه هم اومده بود پیشمون. شام خونه مامانی زنمو مارال دعوت بودیم و رفتیم اونجا اما من که از صب درد داشتم از موقعی که رسیدیم اونجا تو اتاق دراز کشیدم تا بعد شام که بلافاصله برگشتیم...مشکل آبریزش قطره قطره هم به دردم اضافه شده بود اما مامان جون گف الان استراحت کنی بهتره لازم نیس فعلا بریم بیمارستان. اون شب به زور قرصایی که خوردم خوابیدم یکم.روز تاسوعا 12 آبان تا عصر درد کشیدم اما دردا قابل تحمل بود و نظمی هم نداشت.عصر رفتم یه دوش گرفتم، چون دیدم هم دردم بیشتر شد هم آبریزشم قطع نشد دیگه آماده شدیم که بریم بیمارستان. اول به توصیه خانم دکترم رفتیم بیمارستان مهدیه که گفتن توی ان آی سیو جا ندارن، انقدرم بد منو معاینه کردن که نفسم بالا نمیومد چن لحظه از شدت درد... وقتی دیدیم برا شما جا ندارن دیگه تصمیم گرفتیم بریم یه جای دیگه. از وقتی که اومدیم بیرون دردام بیشتر و شدید تر شده بود. دسته های عزاداری اومده بودن تو خیابونا و ماشینمون پشت اونا گیر افتاده بود...وای که چه لحظه های سختی بود....تو اون شرایط فقط میتونستم خودمو با خوندن قرآن و صلوات فرستادن آروم کنم. مامان جون و مامان مهری هم باهامون بودن و همه استرس داشتیم.بالاخره فاصله 20 دقیقه ای رو بعد از دو ساعت رد کردیم و به بیمارستان نجمیه رسیدیم.اونجا بعد از معاینه گفتن که باید تا موقعی که بتونن بدنیا اومدن شما رو عقب بندازن اونجا تحت نظر بمونم و بستریم کردن.همونجا یه دوست خوب هم پیدا کردم که تقریبا تو شرایط من بود و نی نیشم آقا پسر بود.کل شب رو با درد و استرسی که داشتیم نخوابیدیم و صحبت کردیم تا اذان صبح، بعد از اذان به اندازه یساعت یه خواب خیلی عمیق داشتم که کل خستگیم در رفت.ساعت 6.30 بود که با صدای جیغ یه خانم و بعدش صدای گریه نوزادش که بدنیا اومده بود بیدار شدم، صبحونم رو که خوردم یه خانم دکتری به اسم خانم دکتر سلخی اومد معاینه ام کرد و گفت که نشده کاری کنن و من باید به اتاق لیبر برم و منتظر اومدن شما باشم.تقریبا ساعت 9 صبح بود که به اون اتاق رفتم.اکرم، همون دوستم که گفتم، هم منتقل شد به اونجا.تا حدودای ساعت 1 درد داشتم و رفته رفته هم بیشتر میشد دردم.بعد از نماز ظهر دیگه نذاشتن از رو تخت بلند شم که روند زایمان سرعتش بیشتر بشه.تقریبا دو رو بر 1 بود که دردای شدیییید 10 دقیقه یبار شروع شد و هی بیشتر و بیشتر میشد.صدای زیارت عاشورایی که بیرون بلوک زامان خونده میشد فقط بهم آرامش میداد.خیلی لحظه های سختی بود مخصوصا یساعت آخر که هربار با اومدن درد حس میکردم دارم میمیرم و بعد تو فاصله دو دقیقه ای بین دردها خوابم میبرد و دوباره و دوباره و دوباره...

ساعت 3.40 دقیقه ظهر روز عاشورا، سه شنبه 13 آبان 1393.شما توی سن 34 هفته و 4 روزگی، با وزن 2250 گرم و قد 46 سانتی متر به روش طبیعی به دست خانم دکتر سلخی به دنیا اومدی و بهترین لحظه زندگی منو، که لحظه بدنیا اومدنت بود، رو ساختی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)