الینا خانم ناناز ماالینا خانم ناناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

نی نی مامان و بابا

3.آنچه گذشت...

1393/7/26 12:24
نویسنده : مامان فاطمه
216 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم.امروز شما 32 هفته و 2 روزه که تو دل مامان مهمونی.داریم قدم به قدم به لحظه ورود شما به دنیای آدما نزدیک میشیم.انقده دلم میخواد این روزا زود زود بگذره و زودی شما بیای تو بغلم که نگو!

پریروز بالاخره روی اسم شما به توافق رسیدیم.قرار شد اسم خوشگل شما رو الینا خانم بذاریم.هووووورااااااا... مبارکه عزیزدلم.

مامانی نزدیک یه ماهه که برا شما ننوشتم از روزامون.ی سری اتفاقا افتاده تو این مدت که انشالا مینویسمشون تو ادامه مطلب همین پست.

2 مهر شب بود که با بابایی نشسته بودیم من یهو حس کردم ی چیزی ازم بیرون ریخت.فک کردم کیسه آبی که دور شما رو پوشونده پاره شده.رفتیم چنتا بیمارستان.حسابی ترسیده بودیم چون می گفتن اگه تو اون موقعیت بدنیا بیای باید تودستگاه بمونی.آخر شب رفتیم سونو گرافی که گفتش خوشبختانه مشکلی وجود نداره.

فردای اونروز افتادم تو فکر اینکه یه دکتری پیدا کنم که تو موقعیت خطرناکی مثل شب قبل مسولیت منو قبول کنه و منو به بیمارستانای دیگه پاس نده!تو نت گشتم دیدم بیمارستان لاله NICU داره.آخه اگه خدایی نکرده شما زود بدنیا بیای به NICU نیاز داریم.شنبه با مامان جون رفتیم بیمارستان لاله و بخش و اتاق زایمان و اینا رو دیدیم و با چنتا مامان تازه هم صحبت کردیم و شماره یه خانم دکتر رو ازشون گرفتیم.یکشنبه عصر با بابایی رفتیم پیشخانم دکتر جدیدمون ایشونم بررسی کردن و یسری داروی تقویتی دادن.ی آزمایشم نوشتن برام

فردا صبش رفتم آزمایش دادم.شنبه هفته بعدش جواب آزمایشوگرفتیم و با مامان جون اینا و مامان مهری اینا رفتیم قم خونه خاله زهرا.یکشنبه عید قربان بود و مام خونه خاله زهرا بودیم.عصرش منو مامان جون موندیم قم و بقیه برگشتن تهران.تا حالا از بابایی انقد دور نشده بودیم.بابایی شما رو بوس کرد و گف مامانو اذیت نکنیا!ازهمون لحظه که رفتن دلتنگیام شروع شدن...تا چهارشنبه خونه خاله زهرا بودیم.کلی عکس گرفتیم.دایی محسن جدیدا رفته تو کار کودک یه عالمه کتاب و کلیپ که خودش درست کرده بود و نشونمون داد.میگف خوش بحال نی نی شد این کار برام جور شد :-).خاله و دایی خیلی دوست دارن و خیلی حواسشون بود که خوب باشیم و بهمونخوش بگذره.چهارشنبه صب باباجون اومد دنبالمون و برگشتیم تهران.

شنبه وقت دکتر داشتم و خانم دکتر گف خوشبختانه دیگه دفع پروتئین ندارم و میتونم همه چی بخورم.آخه بخاطر دفع پروتئین اون یکی آقای دکتر گفته بودن گوشت و تخم مرغ ممنوع!!!

خانم دکتر گف بخاطر دردا و انقباضایی که دارم احتمال زود اومدن شما هست و باید استراحت کنم و سرپا واینستم و زیاد راه نرم.2 کیلو هم تواین دو هفته وزن اضافه کرده بودم.خانم دکتر گف باید قرص ایزوپرین بخورم.منم ب این قرص حساسیت دارم و تپش قلب میگیرم وقتی میخورمش.اومدم و مامان جون نذاشتن بریم خونمون و گفتن که بمونم مواظبم باشن.

بابایی رفت و وسیله هامونو جم کرد آورد خونه مامان جون که بمونیم اینجا و همچنان هستیم...

چهارشنبه زنگ زدم به خانم دکتر و گفتم دردام کم نشده و تپش قلب هم به مشکلاتم اضافه شده گفتن قرصا رو قطع کنم و اگه دردم خیلی زیاد شد برم بیمارستان ساسان یا لاله.منم کلی خوشحال شدم فهمیدم خانم دکتر بیمارستان ساسان هم میرن آخه استادم رییس اون بیمارستانه.اگه ایشالا به موقع بخوای بیای پیشمون حتما میرم اونجا که استادمم هس.پریشب حالم خیلی بد بود رفتیم بیمارستان بررسی کردن و گفتن برو مایعات زیاد بخور و استراحتم زیاد بکن شنبه برو پیش دکترت.حالا امروز عصر قراره بریم ببینیم خانم دکتر چی میگن.

مامانی اونروز با مامان جون و مامان مهری و زنمو مارال رفته بودیم پارچه بخریم اینا رم مامان جون برا شما خریدن:

 

 

این لباس خوشگلم یه شب تو قم که رفته بودیم بیرون دور بزنیم برا سال بعد شما خریدن مامان جون:

 

دستشون درد نکنه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

بابای ملیسا
27 مهر 93 21:14
با سلام . ضمن تبریک بخاطر وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا خانم ، دختر بابایی ، با عکسهای جدید سفر به اصفهان به روز شد . خیلی خوشحال می شیم اگر تشریف بیارید و با گذاشتن یه یادگاری ، دنیای قشنگ و معصومانه دخترم رو زیباتر و دلنشین تر کنید . منتظر شما هستیم.
خاله زهرا
1 آبان 93 13:22
سلااااااااام خاله جووون..چه عجب این مامانت وبتو به روز کرد بالاخره واااااااااااااای خاله جون اسمت مبارک..داری همه چیزاتو بامن ست میکنیا شیطون
حمید
31 تیر 94 1:42
مطالب وبلاگت قشنگه !